سوتی دوستان

یه سوتی میخوام بنویسم خودم هروقت ناراحتم فقط کافیه بهش فک کنم یه ساعت میخندم دوست عموم رفته بودخونه ی یکی ازفامیلاشون شب اونجا موند مامان و باباهه واسه اینکه یارواحساس تنهایی نکنه جاشوانداختن تواتاق بچه که مثلاتنهانباشه نصف شب میخوادبره سرویس دراتاقوکه بازمیکنه میبینه مردوزنه توحال خوابیدن بعدباخودش میگه اگه ردشم یهوبیدارشن برام زشت میشه برمیگرده تایه ساعت دووم میاره دیگه نمیتونه بچه روازجاش بلند میکنه میذاره جای خودش بعدمیره روتشک بچه باخیال راحت….

سارا

توی دانشگاه تریبون آزاد بود جلوی رئیس دانشگاه . یه پسره جو گیر شده بود انقدر داد بیداد کرد سر رئیس دانشگاه که از حراست اومدن کشوندش پایین :) بیچاره تازه به خودش اومد چه گافی داده :) خدا به دادش برسه :) :)
عسل ۴۵۴۱ از شهر ری

یه بار با مادرم رفته بودیم خونه ی داییم واسه ی ناهار! زن داییم مقدار غذا رو کم گذاشته بود و فکر نمیکرد که غذا انقدر کم بیاد! یه میز نهار خوری ۶ نفره هم توی آشپزخونه شون داشتن که غذا رو همون جا میخواستیم بخوریم! سر میز، من و مادرم رو به روی همدیگه نشسته بودیم، داییم بین ما نشسته بود( که میشد سمت چپ من، سمت راست مادرم)! زن داییم کنار مامانم نشسته بود و دختر کوچولوش هم کنارش!
خلاصه بعد از اینکه غذا رو خوردیم، من بازم شیطونیم گُل کرد و برگشتم به شوخی به زنداییم گفتم: زن دایی من سیر نشدم، چیزی از غذا مونده؟؟ (البته سیر شده بودما، ولی خواستم یه چیزی گفته باشم، فضا رو عوض کنم)! که یهو مامانم میخواست از زیر میز، یه لگد بزنه به پای من که دیگه ادامه ندم!
آقا چشتون روز بد نبینه، لگدی که مامانم میخواست به من بزنه، زد به پای داییم! بیچاره داییم که لقمه هم توی دهنش بود، با یه حالتی عجیب گفت: آی! مامانمم هُل شده بود و به داییم میگفت: ببخشید… ببخشید، این پسر حواس نمیزاره واسه آدم که!
منم که نمیتونستم جلوی خنده ی خودمو بگیرم، مامانم دوباره میخواست بزنه به پای من که دیگه نخندم، آقا این دفعه بازم زد به پای داییم! که این بار داییم با صدای بلندتری گفت: آی!
من دیگه واقعا با این کارش قرمز کرده بودم، بدو بدو رفتم توی راه پله، فقط داشتم یه ربع به این قضیه میخندیدم! معلوم نیست مامانم میخواست چه جوری سوتی اش رو جمع کنه! ولی الحمدالله من به هدفم رسیده بودم و تونستم جَو رو عوض کنم!
زرگ ۲۳ از تهران

یه بار میخواستم برم حموم! پدر و مادرم خونه نبودن! فقط من و آبجی و داداش بزرگم خونه بودیم! حمومه خونه ی ما هم توی اتاق خوابه مونه! لباس هامو در آوردم! بعد گلاب به روتون، یهو دستشوئیم گرفت! گفتم بزار اول برم دستشوئی، بعدش بیام برم حموم! سریع یه شلوارک پام کردم و رفتم دستشویی! آقا در همین حین که من داخل دستشوئی بودم، دیدم سر و صدای مهمون میاد!
گفتم وای بدبخت شدم رفت! هیچ لباسی تنم نیست، فقط یه شلوارک پام بود! جرات نمیکردم از دستشویی بیام بیرون، همونجا موندم تا مهمونا برن! آقا یه ساعت گذشت، دو ساعت گذشت، مگه اینا میرن!
از شانس بد من، یهو توی دستشوئی، یه عطسه ی بلند کردم که دیدم چند ثانیه بعدش یکی (پسر عمه ام) اومد در زد گفت: کسی اون توئه؟؟؟
بعدش دوباره یه عطسه ی دیگه کردم! که دیگه با این کارم خودمو لو دادم دیگه! گفتم: سلام، خوبین! من اینجا گیر کردم! پسر عمه ام گفت: ما نیم ساعته اینجاییم، تازه الآن داری به ما میگی؟؟ (نیم ساعت دستشوئی، انگار واسه من ۲ ساعت طول کشیده بود) گفتم: شرمنده صداتونو نمیشنیدم! گفت: غصه نخور الآن درت میارم!
آقا حالا این شروع کرد به کشیدن دره دستشوئی! پیچ گوشتی آورده بود تا پیچای درو باز کنه! چکش میزد تا دستگیره ی در رو خم کنه! منم از اینور داشتم تمام زورم رو میزدم تا در دستشوئی باز نشه! خلاصه زحمت های اونو، خنثی میکردم تا در اِزاش، آبروم رو حفظ کنم! بعد از چند دقیقه دیدم، صدای دِلر میاد، گفتم بابا بیخیالش بزار در رو خودم باز کنم تا این یه کاری دستمون نداده! گفتم: درست شد، دمت گرم! اونم گفت: حال کردی چجوری درست کردم، حالا میتونی راحت بیای بیرون!
منم دره دستشوئی رو تا نصفه باز کردم ببینم چند تا مهمون اومده! تا دیدم گفتم وای به خشکی شانس! دو تا از عروس عمه هام اومده بودن، که یکیشون یک ماه هم نمیشد که با پسر عمه ام ازدواج کرده بود و بار اولشه که میخواست منو ببینه! پسر عمه ام که منو تو اون وضعیت دید، یه خنده ی ملیحی کرد و تا یه حدودایی فهمید قضیه چیه!
آقا منم با یه شماره، چنان به سمت اتاق دویدم که دیدم صدای خنده خونه رو گرفت! بدجوری خجالت کشیدم! آخه اینم شانسه که من دارم…
زرگ ۲۳ از تهران

یه روز وقتی بچه بودم بابام من وداداشمو برد به محل کارش.من و داداشم تو اتاق بودیم و بابام بیرون بود.من داشتم دست تو دماغم میکردم و یه چیزایی بیرون میکشیدم که یهو بابام به همراه مدیر عامل شرکت وارد اتاق شدند. و من هم مجبور بودم باهاش دست بدم دیگه بقیشو خودتون حدس بزنید.خلاصه خیلی خجالت کشیدم.
هادی از تهران

بابام زمان جنگ خدمت سربازیش توی تهران بود….. یه روزی سردرد داشت رفت داروخانه قرص بگیره……به فروشنده داروخانه میگه بی زحمت یه بسته قرص دردسر بدهید……همه حاضران در داروخانه از خنده ترکیدن…..
رضا از آبادان