loading...
تفریحی و سرگرمی چنار
حسین اسماعیلی بازدید : 169 جمعه 20 بهمن 1391 نظرات (0)
http://rozup.ir/up/chinar/fu2033.jpg

چند روز پیش یه مهمونی دعوت بودیم یه خانم داشت در باره سفری که به مالزی داشت صحبت میکرد که همه داشتن بهش گوش میدادن اخر هم همه نظر میدادن یه دفعه یه خانم پیری با یه لهجه ی با نمک گفت جای زیارتیش که رفتی به یاد ما بودی.
فائزه از تهران

هفت هشت سال پیش بود بادخترخالم داشتیم از کلاس کامپیوتر برمیگشتیم وقتی رسیدیم ایستگاه اتوبوس دیدیم وای خدا قیامته تازه رسیده بودیم که اتوبوس اومد.
ازاون اتوبوسهای سه دره که جلو مخصوص آقایونه و در وسط مخصوص خانمها.درست جلوی ما توقف کرد ماهم که دنیا رو بهمون داده بودن که توی این شلوغی میتونیم سوار شیم هی میکوبیدیم به در که آقای راننده درو باز کن اما آقای راننده تصمیم به بازکردن در نداشت یه مدت که گذشت سرمونو بلند کردیم دیدیم اتوبوس پره.آقای راننده در عقب رو بازکرده بود…
هنوزکه هوزه با یادآوریش ازخنده شکم درد میگیریم و اشکمون درمیاد.
لیلا از تبریز


یک روز پاییزی در شرکت بودم اصلا حواسم نبود داشتم تو راهرو شرکت قدم میزدم دیدم مدیر فروشمان از در اومد بیرون منم با خنده گفتم خسیته نباشید دیدم سرخ شد حالا نگو از در دستشویی اومده بود بیرون
الناز از تهران

یه دختری توی کلاس ما هست که من ازش خیلی بدم میاد! اونم از من متنفره! یعنی جوری که سایه ی همدیگه رو با تیر میزنیم! و فقط دنبال یه سوتی کوچولو از همدیگه میگردیم تا واسه همیشه سوژه اش کنیم! این دختره همیشه از قیافه ی من، لباس من، نحوه ی راه رفتنم، و چیزای دیگه، مُدام ایراد میگرفت و مسخره ام میکرد! ولی انصافا از حق نگذریم خودش خیلی شیک بود، مخصوصا موهاشو، همیشه نوع جدید درست میکرد!
یه روز با بچه ها توی کلاس نشسته بودم، فکر میکنم کلاس فیزیک هم بود! بعد از چند دقیقه بعد، این دختره وارد کلاس شد، مُنتها ایندفعه با موهای عجیب و غریب، که من تا حالا به شخصه توی عمرم ندیده بودم! من به رفیقام برگشتم گفتم: بچه ها شرط میبندم ایندفعه دیگه موهاش مصنوئیه و کلاه گیس گذاشته رو سرش! بچه ها میگفتن: نه بابا موهای خودشه و…
منم که نمیخواستم جلوی رفیقام کم بیارم، بهشون گفتم: ثابت میکنم که حدس ام درسته!
دختره نشسته بود آخرای کلاس، کلاس که تموم شد، من سریع رفتم جلوی در کلاس وایسادم تا به محض اینکه دختره خواست بره بیرون، موهاشو بکشم! آقا چشتون روز بد نبینه، تا بهم نزدیک شد، دستمو بردم جلوی موهاش، محکم کشیدمشون تا کلاه گیس اش رو در بیارم! دیدم دختره جلوی همه یه جیغ بلند کشید و یه فحشی بهم داد و یه سیلی محکم هم خوابوند در گوشم! همه داشتن میخندیدن! منم تا فهمیدم حدس ام غلط بود، فرار رو، بر قرار ترجیح دادم! از اون روز به بعد، بچه ها اسم منو گذاشتن، لوک بد شانس!
(البته اینم بگم، این قضیه ی ما به ازدواج ختم نشدا، بلکه کشید به حراست دانشگاه!)
زرگ ۲۳ از تهران

ه بار رفته بودم که دنبال کار بگردم که هم شاغل باشم هم مُحصل! شرایطی که توی روزنامه نوشته بودم، تمام شرایط منو داشت: کاری است نیمه وقت، حقوق ۶۰۰ هزار تومان، بیمه، سرویس ایاب و ذهاب، ناهار، خلاصه شرایطش واسه من که دانشجو بودم فوق العاده بود دیگه! رفتم داخل، دیدم یه خانم خیلی شیک و خوشگلی داره با یه آقایی دعوا میکنه! منم خواستم خودمو کاسه ی داغ تر از آش کنم و بدون اینکه بدونم حق با کیه، طرفه دختره رو بگیرم و یه خودی هم پیش اون دختره نشون داده باشم!
خلاصه رفتم وسط جر و بحث اونا، گفتم: آقای محترم حق با خانمه دیگه، واقعا که، شما هنوز یاد نگرفتی با یه خانم محترم چجوری باید برخورد کنی؟؟ و امثال چنین حرفایی که شخصیت طرف رو خُرد میکرد رو بهش گفتم!
بعد اون آقاهه هم برگشت بهم گفت: صبر کن ببینم، به شما چه ربطی داره؟؟ برو بیرون از اینجا…
منم به خانمه گفتم: خانم، این آقاهه مزاحمتون شدن، اگه شدن بگین حاسبشو برسم!
خانمه هم برگشت بهم گفت: من وکیل وصی نمیخوام، به شما هم هیچ ربطی نداره، در ضمن ایشون شوهرم هستن!
آقا اینو که گفت منم دیگه مات موندم که چی بگم! چرا الکی خودمو ضایع کردم! چند قدم رفتم عقب، و به خانم منشی گفتم این خانم و آقا کی هستن که اینجا رو گذاشتن رو سرشون؟؟ منشی هم برگشت گفت: این آقا رئیس این شرکته!!!
منم دیگه تا اینو شنیدم، دُمم رو گذاشتم رو کولم و دِ فرار! ولی حیف شد، کار خیلی خوبی رو از دست دادم!
زرگ ۲۳ از تهران

تو محل کارم، جایی که همه کلی واسه هم کلاس میذارن، من بیچاره اومدم بگم ایزوگام و قیرگونی گفتم قیزوگام و ایرگونی…
کلی خجالت کشیدم.
یلدا از تهران

یه روز با اعصاب خوردی از تو پاساژ زدم بیرون اومدم سوار موتورم بشم که هرکاری کردم قفلش باز نمیشد منم با لگد افتادم به جونش خلاصه راهنما و خطر و… رو شکستیم بعد که که متوجه شدم تا موتور خودم نیست یواش سوار موتورم شدم تا خونه گاز موتورو گرفتم
حسین از بوشهر

تلوزیون داشت یه زن و شوهر نشون میداد بچه های ۵قلو داشتن. منم که از بچه بدم میاد خیلی حالم بد شده بود گفتم وااااای خدا نصیب نکنه ۵ تا بچه اونم قلو
پریسا از ساری



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • عکس های جالب

    http://chinar.r98.ir/

    http://chinar.r98.ir/

    http://chinar.r98.ir/

    http://chinar.r98.ir/

    http://chinar.r98.ir/

    http://chinar.r98.ir/

    http://chinar.r98.ir/

    http://chinar.r98.ir/

    http://chinar.r98.ir/

    آمار سایت
  • کل مطالب : 35
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 28
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 34
  • بازدید ماه : 31
  • بازدید سال : 832
  • بازدید کلی : 73,080
  • کدهای اختصاصی